اِلـــــــــــی نوشت

نوشته هایی که مجال تایپ پیدا کردند...

اِلـــــــــــی نوشت

نوشته هایی که مجال تایپ پیدا کردند...

اِلـــــــــــی نوشت

بعد از هشت سال نوشتن در بلاگفا
مهاجرت سختی بود ...
من به مرض چند سبک نویسی مبتلا هستم ... و نمیدانم به عادت قدیم همه را همینجا بگویم یا نه!!

بایگانی
آخرین مطالب

چشم هات که برگ ها بیفته ...

کفش هات که بره رو برگ ها...

میشم پاییزی ترین دختر دنیا

میشم باد خنک که برم لای موهات ...

میشم برگ که برم زیر پاهات...

و این وسط یه رفتگری هست که هی جارو بکشه ... هی جارو بکشه...

منم هی محو شم ...

هی محو شم...

  • اِلـــــــــــــی

دوست داشتم در تمام این سال ها تغییر نکرده باشد

با همان قیافه گیرا... همان اخم دوست داشتنی ...

با همان مدل مو ... کج و کمی آشفته! و در عین  حال براق...

با همان بوی عطری که فقط وقتی خیلی نزدیک میشدی حس میکردی!


دوست داشتم در تمام این سال ها تغییر نکرده باشد.

مثل همان وقت ها پیراهن و شلوار و جلیقه مشکی ش را بپوشد

و با آن کفش خوش دوخت و براقش کل شهر را با من قدم بزند.


دوست داشتم در تمام این سال ها تغییر نکرده باشد

باز هم عاشق قرارهای غیر منتظره باشد.

باز هم پیراهن چارخانه بپوشد... فقط به خاطر دل من!

باز هم خرده فرمایشات مرا با جان و دل انجام دهد.


دوست داشتم در تمام این سال ها تغییر نکرده باشد

هنوز هم عاشق کتاب و فیلم و نقد و بررسی های ناشیانه ی من باشد.

هنوز هم نسکافه را در ماگ های بزرگ دوست داشته باشد.

هنوز هم شکلات تلخ دوست داشته باشد.


دوست داشتم در تمام این سال ها تغییر نکرده باشد


از گوشه ی چشم دیدم که اسم کتابی را گفت... فروشنده نگاهی اجمالی به اطراف انداخت و به جایی نزدیک من اشاره کرد و گفت قفسه ی سوم...

از گوشه ی چشم دیدم که مرا دید! تعجبش را هم دیدم!

بی حواس کتاب دستم را ورق زدم!

از گوشه ی چشم دیدم که به سمت من می آید.

با اخم غلیظی که بر پیشانی داشتم، در حالی صدای برخورد پاشنه ی کفشم به زمین را می شمردم از کنارش گذشتم...

و از گوشه ی چشم دیدم که ایستاد و متعجب تر شد...


من دختری بودم که او را دیدم و ندیدم!

چون دوست داشتم در تمام این سال ها تغییر نکرده باشد!

با همان عطر ... همان مدل مو ... کج و کمی آشفته! و در عین  حال براق...

همان آدم...

همان آدم گذشته...

و من محکوم به ندیدن بودم!

  • اِلـــــــــــــی


قصه

باز هم روی تخت بشینم 

پاهامو دراز کنم 

و سنگینی سرش روی پاهامو به جون بخرم

و دستمو ببرم لای موهای خرماییش!

فقط دو سال و هفت ماه...

شروع کنم به گفتن...

قصه های جدید که تو هیچ کتابی پیدا نمیشه

و بعد یادم بیاد: "تو چطوری از بچه ها خسته نمیشی؟ دو ساعته داری حرف میزنی و قصه میگی."

بعد غرق شم تو قصه ها ...

صدامو نازک کنم و بشم موش کوچولویی که قراره به شاهزاده خانوم کمک کنه تا از زندان تاریک و سرد فرار کنه ...

چشم هاش برق میزنه...

انگار واقعا قهرمان داستانم...

بعد صدام و کلفت کنم، لب و لوچه مو کج کنم و بشم جادوگر بد قصه 

چشم هاش جمع میشه...

جادوگرا حتی تو قصه بچه ها هم هستن

لعنتیا...

بعد پرنده ی چاق و چله ی قصه میاد و شاهزاده خانوم و سوار میکنه و فرار میکنن...

چشم هاش باز و بسته میشه ...

لبخند بزنم و برم سراغ اصل کاری:"و سال های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند..."

چشم هاشو میبنده...

رویات مبارک!

  • اِلـــــــــــــی

بعضی روزها باید متعجب شوی

و خیلی متعجب شوی

و بعد چشمانت را گرد کنی 

ابروانت را بالا بندازی و بگویی: مگر میشود؟


این همه به تعداد آدم آهنی های دنیایت اضافه شود 

و حتی یه آدم که از جنس توست به دنیایت نیاید.


از آن آدم هایی که با دیدنشان چشم هایت برق بزند

و شروع کنی به حرف زدن ...

و هی در دنیایشان بالا و پایین بروی


و به یکباره بگویی: منم مثل شما دلم برای خرمالویی که به جرم گس بودن نصفه به زمین افتاد فشرده شد.

با همان رنگش

که خوش رنگترین نارنجی برای یک خرمالو است!


الی نوشت: بیخود و بدون فکر چاقو در دل خرمالوهای نرسیده نکنیم و بی رحمانه به گوشه ای رهایشان نکنیم! 

  • اِلـــــــــــــی

تق تق تــ ـق ... اسپیس ... تق تق تــ ـق ...

صدای تایپ کردن من تو این چند شبِ

من و کلی حرف نگفته...

تق تق تــ ـق...

...

  • اِلـــــــــــــی

بایـ ـد یـ ـه کـ ـم صبـ ـر کنـ ـم 

تـ ـا بتـ ـونم بنـ ـویسـ ـم...

پاییـ ـز فصل خوبی برای شروع است!

ایمان بیاوریم به اعجاز فصل رنگ!

  • اِلـــــــــــــی