4-قصه
باز هم روی تخت بشینم
پاهامو دراز کنم
و سنگینی سرش روی پاهامو به جون بخرم
و دستمو ببرم لای موهای خرماییش!
فقط دو سال و هفت ماه...
شروع کنم به گفتن...
قصه های جدید که تو هیچ کتابی پیدا نمیشه
و بعد یادم بیاد: "تو چطوری از بچه ها خسته نمیشی؟ دو ساعته داری حرف میزنی و قصه میگی."
بعد غرق شم تو قصه ها ...
صدامو نازک کنم و بشم موش کوچولویی که قراره به شاهزاده خانوم کمک کنه تا از زندان تاریک و سرد فرار کنه ...
چشم هاش برق میزنه...
انگار واقعا قهرمان داستانم...
بعد صدام و کلفت کنم، لب و لوچه مو کج کنم و بشم جادوگر بد قصه
چشم هاش جمع میشه...
جادوگرا حتی تو قصه بچه ها هم هستن
لعنتیا...
بعد پرنده ی چاق و چله ی قصه میاد و شاهزاده خانوم و سوار میکنه و فرار میکنن...
چشم هاش باز و بسته میشه ...
لبخند بزنم و برم سراغ اصل کاری:"و سال های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند..."
چشم هاشو میبنده...
رویات مبارک!
- ۹۴/۰۸/۰۸